سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :20
کل بازدید :45415
تعداد کل یاداشته ها : 23
103/2/30
2:38 ص

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها ...

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها ...

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها ...

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها ...

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد:

با عشق ممکن است تمام محال ها.....


  
  
چون موج که از اوج هراسان فرود است
چشمم نگران مانده ی چشمان حسود است

دلواپسی ام موج پریشانی دریاست
دلتنگی من اوج هوسرانی رود است

پیش از تو که دلتنگ ترین سنگ صبوری
پیش از تو که بدرود تو هم عین درود است

وابسته نبودم به کسی ، هیچ کسی هم
وابسته ی این وصله ی ناجور نبود ست

از عشق سخن گفتن و از عشق شنیدن
همواره دلم تشنه ی این گفت و شنود است

قدری بنشین تا همه ی شهر بخوانند
شیوا غزلی را که نگاه تو سروده است...

(امیر ارجینی)


  
  

مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
برنیاید دگر آواز از من..

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هرچه میل دل دوست بپذیریم به جان 

هرچه جز میل دل او بسپاریم به باد...
آه...
باز این دل سرگشته من

یاد آن قصه ی شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست...
آزمون بود و تماشای دو عشق...
در زمانی که چو کبک

خنده می زد شیرین

تیشه می زد  فرهاد...

نه توان گفت به جانبازی فرهاد، افسوس

 نه توان گفت ز بی دردی شیرین، فریاد..

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است..

عشق در جان کسی ریختن است..

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه درآویختن است...

رمز شیرینی این قصه کجاست؟
آن که آموخت به ما درس محبت 
می خواست:
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب وتابی بوَدت هر نفسی

به وصالی برسی، یا نرسی...

سینه بی عشق مباد...


  
  

گاهگاهی که دلم میگیرد

با خودم میگویم:

به کجا باید رفت؟

به که باید پیوست؟

به که باید دل بست؟

به دیاری که پر از دیوار است؟؟

به امینی که امانت خوار است؟؟

یا به افسانه ی دوست...؟؟؟

گریه ام میگیرد.....


92/3/4::: 6:15 ع
نظر()
  
  

سالها رفت و هنوز  
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست...

(قیصر امین پور)


92/3/4::: 6:5 ع
نظر()
  
  

عارفی را دیدند با مشعل و جام آبی در دست!

 پرسیدند کجا میروی؟!

 گفت: میروم با این آتش بهشت را بسوزانم و با این آب جهنم را خاموش کنم، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند نه به خاطر لذت بهشت و ترس از جهنم!


92/3/4::: 5:55 ع
نظر()
  
  

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!

آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند
و قلب ها را در سینه ...

ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست
و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود
و وقتی دریا مختصر می شود
و وقتی قلب خلاصه می شود
و آدم، قانع.

این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی
و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش ...

بگذریم ...
دریا و اقیانوس به کنار
نامنتها و بی نهایت پیشکش
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی
این آب مانده است و بو گرفته است

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد
آب هم که بماند لجن می بندد
و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد
و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

(عرفان نظر آهاری)


  
  

بایداز محشر گذشت...
این لجن زاری که من دیدم
سزای صخره‏ هاست
گوهر روشن‏دل از کان جهانی دیگراست...

عذر می خواهم پری
من نمی گنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمان‏ ها نیز تنگی می‏کنند
روی جنگل‏ ها نمی‏ آیم فرود...
شاخ زلفی گو مباش
آب دریاها کفاف تشنه‏ ی این درد نیست

بره‏ هایت می‏دوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو...
یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوه ها پرمی‏زنم
می‏گذارم می‏روم...
ناله‏ ی خود می‏برم...

دردسر کم می کنم...

چشم‏هایی خیره می‏ پاید مرا
غرش تمساح می‏ آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری است
دست موسی و محمد با من است...
می‏رویم، وعده ی آنجا که با هم روز و شب را آشتی است
صبح چندان دور نیست...


  
  

مگسی را کشتم


نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است

  

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

  

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

  

به خیالش قندم

  

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم!

  

ای دو صد نور به قبرش بارد

  

مگس خوبی بود!

  

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

  

مگسی را کشتم...

(اکبر اکسیر)


92/2/31::: 2:10 ع
نظر()
  
  

به ما می گفتند :
نباید پپسی بخورید گناه دارد!
وقتی به تهران آمدم ، اولین کاری که کردم
از یک دست فروش یک پپسی گرفتم
درش تالاپ صدا داد و باز شد
بعد که خوردم دیدم خیلی شیرین است
آن روز نتیجه گرفتم که :
گناه خیلی شیرین است.

(حـسیـن پـناهی)


  
  
<      1   2   3      >